چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

"سرطان گرفت. به همين راحتي. من جزو اولين نفراتي ام كه مي دونم. خيلي دوسش دارم. خيلي كمكم كرده."
اشك توي چشماش حلقه زد و صدايش لرزيد. دلم مي خواست دستانش را محكم بگيرم، سرش را روي شانه هايم بگذارم و نوازشش كنم. حيف كه اينجا كافي شاپ است نه جايي بيشتر.
"جدا متاسفم"
فقط همين... نهايت كاري كه از دستم برآمد همين بود !‌
"و ديگر اينكه دارم كم كم تقدير را باور ميكنم. Fatalist شدم. ديترمينيست شدم. ناتوراليست شدم و هزار ايسم ديگر به جانم افتاده است. هر چه مي خوانم ايسم هاي بيشتري به سراغم مي آيند. همه شان هم راست مي گويند. پس بهتره راجه بهش حرف نزنيم. ديگه چه خبر ؟‌مهموني خوش گذشت ؟"
آدمهاي ديوانه پاي ايوان هاي مرتفع كه مي ايستند، به زمين نگاه مي كنند و به خودكشي فكر ميكنند.
آدمهاي ديوانه تر در ميان شاخ و برگ درختان و نورهايي مبهم به دنبال تو ميگردند.
آدمهاي پريشان و مجنون به آسمان و ستاره ها نگاه ميكنند، با آنها حرف مي زنند و به دنبال خودشان ميگردند.
خواننده‌ها مي‌خوانند و آدمها ميرقصند؛ لوند و دلبرانه !‌ تو از كجا شكفتي ؟‌تو از كجاي قصه ؟‌ از همانجا كه تو شكفتي، از همانجا كه تو آمدي !‌
خشن نگاهم مي‌كني، ابرويت را بالا داده اي و چشم در چشمانم دوخته اي‌!‌ دستانت را در هوا مي چرخاني و دور من مي گردي و من به دور تو ... تاريك است. ناخودآگاه به هم نزديكتر مي شويم. دستانت، دستانم را لمس ميكند. چشمانت را هنوز به چشمانم دوخته اي !‌صفت و محكم !‌ بدنت به بدنم برخورد ميكند و دوباره عقب تر مي روي !‌ شيطنت ميكني؛ خوشت آمده است؛ در آن تاريكي دست به سر و صورتم ميكشي و برجستگيهاي تنت را به رخم ميكشي و .... هي نزديك و نزديك تر ... دور و دور تر ... و دوباره نزديكتر !
از تمام درونم حسي مرا به سمت تو ميكشاند و تو را به من !‌
تمام درون من، مرا به تو
تمام درون من، تو را به من
....
ولي تو فقط غريبه اي هستي كه امشب با من ميرقصي !‌
تو فقط زني هستي كه امشب مستي و از ته دل مي خندي ...
‌تو فقط هماني هستي كه بايد باشي و من همان !‌
اما اينجا در اين لحظه تو هماني هستي كه من مي خواهم و من، هماني كه تو مي خواهي... لوند و دلبرانه !‌ فقط همين ... !‌
كمي نزديكتر ... كمي نزديكتر ... دنيا پر از نزديكي است امشب !‌

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۳

امشب كه بايد بگريم، نمي گريم!‌نمي توانم بگريم !‌اشكهايم پشت پلكهايم تمام شب را شيطنت كردند و بغضم نتركيد.
تمام تصوراتم در هم شكست. امشب كه به گمانم ميشد بهترين شب زندگيم باشد - حداقل در اين 22 سال- به ماتمكده اي تبديل شد كه من شايد بزرگترين سهم را در ويران شدنش داشتم. آري خودم با همين دو دستم همه چي را ويران كرم. حق داري حرفهاي مرا باور نكني !‌حق داري !‌چرا كه باز هم اشتباه كردم و حالا اسمش را تجربه مي گذارم. تو هم همينطور. تو هم اسم خطاي مرا تجربه ميگذاري و با لحني خسته ميگويي زندگي پر از تجربست.
نمي فهمي كه من از تجره كردن خسته ام ، من مي خواهم آنچه خودم انتخاب كردم را داشته باشم و تجربه كنم.

صدايت هنوز توي گوشم است. اشكهايم هنوز دستهايت را خيسانده است . تنم ميلرزد . تب كرده ام و ...
"كجا بودي اون روزهايي كه به تو احتياج داشتم؟
...كاوه....كاوه...كاوه...كاوه....
آي كاوه
آي كاوه
آي كاوه
كجا بودي ؟
كجا بودي ؟

به ياد تو بودم... به ياد تو ... به يا تو !‌
به ياد تو زنده ماندم !‌


تيك تاك ساعت
تمناي بي صداي خواب
فرياد پر فريب رويا
و من
،غرق در سكوت شدم
تا بانگ قدم هايت
هم صدا شود
با انتهاي تنهايي من.
شديدن به اين باور رسيدم كه كسي يا چيزي را كه مي‌خواهم داشته باشم، بر داشتنش اصرار نكنم، رهايش كنم، اگر سهم من باشد خودش باز ميگردد.
حالا او برگشته است و سهم من نيست. پس بايد رهايش كنم، رها تر ! بلكه سهم من باشد و بازگردد !‌

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۳

سلام
سري به www.kalagh.com بزنيد !
شعرهاي من اونجا منتشز شده !
مرسي .....