اينجا بد جور تنهام.
هميشه وقتي بعد از 3،4 ماه دوري دوباره از اصفهان به تهران مي آيم، وقتي دورنماي ميدان آرژانتين را با آن برجهاي نيويوركيش از داخل اتوبوس مي بينم، وقتي به ترمينال بيهقي مي رسم و پا روي خاك تهران مي گذارم، وقتي براي رسيدن به خانه يك ساعتي را پشت ترافيك طولاني اما قشنگ تهران مي مانم و در تمام اين مدت همشهري هاي تهرانيم را در ماشين هاي 20 ميليون به بالايشان نگاه مي كنم، وقتي دخترهاي تهراني را با آن نگاه هاي جذاب ولوندشان حس مي كنم، وقتي پسرهاي خوشتيپ تهراني را توي آن ماشين هاي لش شان مي بينم، وقتي دوباره به خانه مي رسم و آرامش خانه را حس مي كنم، وقتي لبخند و آغوش گرم پدر و مادرم را در مي يابم، وقتي وارد اتاقم مي شوم و لا به لاي كتابخانه ي كوچكم گرد و غبار گذشته را كه ناشي از غيبت طولاني من است پاك مي كنم، وقتي نگاهم به ساز بي تارم مي افتد و با تمام وجود آن را جدا از خودم حس مي كنم، وقتي عكس هاي شاملو و فروغ و ... را در كنار عكس هاي رفقاي قديمي مي بينم، تازه مي فهمم من اينجا بد جور تنهايم.
سراغ هر كه را مي گيرم، نيست. رفقايم ديگر هيچ كدام نيستند، بدون اينكه نشاني از خودشان به جا بگذارند. زماني دور و برم آنقدر شلوغ بود كه نمي دانستم به كدام برسم، امشب را با كي و كجا سر كنم اما حالا من اينجا بد جور تنهام.
دلم براي گپ زدن با رفيقي، خوردن قهوه اي و كشيدن سيگاري تنگ است....
تنها تفريحم Orkut است و ديدن صورت هاي آدم هاي نا آشنا ...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر