پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳

تازه مي فهمي كه چند وقتيه به اندازه ي 75 صدم دنيا رو تار مي بيني.
احتمالا" يك ساعت وقت گذروني در خيابان سهروردي نبايد كار سختي باشه. وارد عطر فروشي ميشي. منت بلانك مردونه ندارن ولي دو پوند مردونه هست، خيلي هم كوله. وفتي اون قدرا هم كه فكر مي كردم خوشبو نبود. خوب يك ساعت تموم ميشه.
لنزهاي جديدتو كه توي چشمات مي ذاري مي بيني دنيا چقدر شفاف تر از اونيه كه فكر مي كردي، حتي به اندازه ي 75 صدم.
ميري نمايشگاه ماشين. تازه مي فهمي كه اينجا نمايشگاه آدمِ نه ماشين. چون ماشين هايي كه اونجا هستن با ماشين هايي كه تو خيابون هستن فرقي ندارن ( تو خيابونيا خوشگل ترن)، آدم هايي كه اونجا هستن هم همون تو خيابونيان. تعداد آدم هاي كه اونجان خيلي بيشتر از ماشيناست. خوب پس يه كم آدم نگاه مي كني. تو صورتاشون كه دقت مي كني مي فهمي كه همه پشيمونن از اينكه به نمايشگاه آدم اومدن. سعي مي كني حماقت امروزتو زياد به روي خودت نياري، با هيجاني مصنوعي ناشي از بي تفاوتي لاي آدم ها مي چرخي و بعد مي ري خونه.

هیچ نظری موجود نیست: