جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۳

بايد فقط حرفهايش را گوش مي دادم و گاهي فقط براي اينكه حضورم را ثابت كنم – كه من هستم و حرفهايت را گوش مي دهم – حرفهايش را تصديق مي كردم و احساس هم دردي مي كردم. ولي نمي دانم چرا حس مي كردم بايد كار خاصي بكنم، بايد حرف مهمي بزنم، بايد چيزي بگويم كه كس ديگه اي نگفته باشد. حس مي كردم بايد توضيح و تفسير بدم و سفسته كنم (چه احساس احمقانه اي داشتم). اين بود كه رو آوردم به تكرار جملاتي كليشه اي، پوچ و احمقانه ! با اينكه مي دانستم حرف هاي بي ارزشي مي زنم، ولي نمي دانم چرا در تقابل با خودم از حرف هايم دفاع هم مي كردم ! شايد حس مي كردم راهي كه آمده ام را نبايد برگردم، هر چند كه اشتباه ! فهميد كه چرت و پرت مي گويم و به رويم آورد. تازه وقتي به رويم آورد، به خودم آمدم و دريافتم كه چرت و پرت گفته ام. همين رك گوييش را دوست دارم. همين كه به من گفت چرت و پرت مي گويم را دوست دارم. و چه صادقانه و بي غل و غش گفت ... !

هیچ نظری موجود نیست: