سهشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹
من از این دغدغهها میترسم
من از این دیوارها،
حتی از این جویبارها میترسم
من از بازی با سنگهای صیقلی این آب زلال میترسم
من حتی از نوری در شب،
چراغی در مه،
تک درختی در بیابان میترسم.
من از این میترسم که مبادا تو بیاییی و دیگر ....
دیگر چی آخر؟
من حتی به درستی نمیدانم از چه چیز میترسم!!
من فقط میدانم
آن سوی این دیوارها تو ایستادهای
و از اینجا که منم تا جنون فاصلهای نیست،
و از آنجا که تویی تا آزادی.
تا تو آزاد شوی
من از مرز جنون رد شدهام
و به آن نقطه از اوج ابدیت خواهم پیوست
که در آن نقطه دیگر ...
دیگر چی آخر؟
من حتی به درستی نمیدانم در آن نقطه مرا چه چیزی به انتظار خواهد بود.
من فقط میدانم
که آن سوی این دیوارها تو ایستادهای
من حتی به حضور این همه دیوار هم مشکوکم
به این که زندگی یعنی چه؟
کدام سوی این همه دیوار زندگی معنایی دارد؟
کدام سو زندگی جریانی دارد؟
من فقط میدانم
«تو» یعنی همهی آن چه که من میدانم،
«تو» نباشی
چه این سو چه آن سو،
زندگی مردابی است که حتی
پرانیدن سنگی در آن ترسناک است،
زندگی یعنی همان دیواری
که از جنس پولاد و بتون
سایهاش بر دوش تو میتابد و من!
زندگی یعنی ...
من چه میدانم زندگی یعنی چه!
من فقط میدانم
از اینجا که منم تا جنون فاصلهای نیست،
و از آنجا که تویی تا آزادی.
کاوه
11 خرداد 89
سهشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸
دودآلوده شو
زمخت،
کج و معوج،
پشت دود سیگارت پنهان شو
تا من نبینم شیطنتهایت را، لوندیهایت را.
-
دستت را که میکنی لای دود
قرمزی رژت، برق نگاهت
حک میشود روی چشمهای کنجکاوم،
میگردم به دنبال چیزی بیشتر و
تو پکی میزنی به سیگار
و ته سیگار قرمز دیگری را به زیرسیگاری اضافه میکنی.
-
مثل مثلث ذوزنقهای،
ذوزنقهی مستطیلی،
و یا مستطیل دایرهای
شاید هم پیچیدهتر از آن
میخواهی خودت را از من پنهان کنی
مرموز باشی
لای دودها قائم شوی و بیرون نیایی
و من مثل بازی مار و پله
هی تاس میریزم
و از نردبانها بالا میآیم
تا تو را کشف کنم؛
قند توی دلت آب میشود،
لبخند میزنی و بازی تمام نمیشود.
کاوه
11 اسفند 88
چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸
واگن اول
واگن اول از جلوی چشمانم تند و سریع رد شد. سیاه بود و سرمهای، مثل قلمموکاریهای انباشته و متراکم آبرنگ با رنگهای سیاه و سرمهای و سفید درون قابی زرد. این بار تنظیماتم کمی دقیقتر از آب درآمد. درِ قطار کمی جلوتر از من باز شد. ازمیان جمعیت خودم را کشاندم به آن وسط و چسبیدم به میله. چشم دوخته بودم به آن روبرو، به آن سوی ایستگاه، جایی که دختر و پسری روی صندلی نشسته بودند، زیر تابلوی بزرگ "عکاسینمایش."
پسر خم شده بود توی صورت دختر و با هیجان حرف میزد. انگار خالی میبست و دختر پشت تاریکی تونل جاماند.
آن سوی شیشه خودم را میدیدم، تصویر خودم که به سبب تاریکی تونل، انعکاس پیدا کرده بود درون شیشهای که خط و خش داشت، گویی روی گونهام زخم شده بود. دست کشیدم روی زخم. درون شیشه حرکتِ دستم را روی زخم دنبال کردم. درد نمیکرد. زِبر و ملتهب نبود. زخم نبود. دستم را کشیدم. صورتم را جا به جا کردم. زخم جا به جا شد. چانهام زخم شد. انگار چانهام را با تیغ بریده باشم. چانهام را بالا گرفتم. گلویم زخم شد. قطار ترمز کرد. کمی به جلو رانده شدم و تصویرم گم شد میان چهرههای واقعی آدمهایی که آن سوی ایستگاه درون قطار بودند. سعی کردم روی یکی از آنها تمرکز کنم و زخم را روی صورتش بیاندازم. اما قطار حرکت کرد و وارد تونل شد. تصویرم دوباره ظاهر شد اما اینبار زخم را گم کردم. از تصویر خودم و بازی با زخم خسته شدم. پنجره را باز کردم. بوی دود آمد و سوز سرد دلچسبی به داخل وزید و صورتم را خنک کرد. دستانم را روی لیوان داغ چایی فشردم و به آسمان نگاه کردم. گویی آسمان لمیده بود روی زمین. خاکستری بود و نیمه تاریک. انگار دلش میخواست کم کم تاریک شود، شب شود، آدمها را به خانههایشان بفرستد و آرام گیرد. سوز سردی که میوزید دیگر دلچسب نبود. پنجره را بستم. نشستم پشت میز. روی میز پر بود از کنجدهایی که از بند نان رهایی پیدا کرده بودند و از بلعیده شدن جان سالم به در برده بودند. یک قلپ چای خوردم، کمی با کنجدها بازی کردم. دوباره یک قلپ چای خوردم، کمی با کنجدها بازی کردم. یک قلپ چای، بازی با کنجدها ... چند بار تکرار شد. مثل یک گزارش. اینجا تهران است. ساعت ... ساعت دقیق نیست. ساعتِ من با ساعتِ تو یکی نیست. آنجا که تو بودی، ساعت من چند دقیقهای عقبتر بود، دیر رسیدم، تو رفته بودی. پس چه میدانم؟ شاید اینجا هم تهران نباشد. اصلا زمان و مکان را بیخیال شو، انگشتت را به زبانت بزن، یکی از این کنجدها را شکار کن و بِبَلع. یکی کافی نیست، مزه نمیدهد. چندتایشان را شکار کن و ببلع. در باز شد. کسی وارد شد. با من حرفی زد و رفت. من از جایم بلند شدم و پشت میز کارم رفتم. نشستم و به صفحه کلید نگاه کردم. حروف با فونتهای متنوع در اندازههای مختلف از روی صفحه کلید بلند شدند و به من حمله کردند. دستهایم را در هوا چرخاندم بلکه به سمت دیگری هدایتشان کنم. اما آنها با جدیت، بعضیها آرام و بعضی دیگر تندتر به سمت من میآمدند. عقبتر رفتم. دو دستم را به شدت در هوا چرخاندم و سعی کردم آنها را پراکنده کنم. صفحه کلید بزرگ و بزرگتر میشد، حروف بیشتر و بیشتر و جای من تنگتر و تنگتر. صدای تلق و تولوق چاپگر درآمد که کاغذی را به درون کشید و سپس قیژ و قیژش که تلاش میکرد واژهها را منظم و مرتب در یک راستا و چارچوب چاپ کند. واژهها به محض خروج از چاپگر، روی کاغذ سر میخوردند، میدویدند از این ور به آن ور، به سمت حاشیهها، میزدند بیرون و در هوا به پرواز در میآمدند. بعضیهایشان تغییر شکل میدادند، کشیده میشدند، پهن، باریک یا کوچکتر و من سعی میکردم با دقت آنها را بِقاپم. با دقت و آرامش کمین کرده بودم، اما به محض اینکه دستانم به هر یک از آنها نزدیک میشد، او با ظرافت و نرمش خاصی به عقب سر میخورد. یکی دو باری که به زحمت گیرشان انداختم، آنها باز با همان ظرافت و نرمش، باریکتر شدند و از میان دستانم به بیرون سر خوردند. شکارنشدنی بودند. چاپگر از کار افتاد و صدایش قطع شد. کسی از پشت سر با من حرفی زد. دوباره نگاهی به صفحه کلید انداختم و دستهایم را به حالت آمادهباش بالای آن قرار دادم. چند کلمهای تایپ کردم. کمی تامل کردم و سپس همه را پاک کردم. فکر کردم این صفحه کلید نیست، صفحهی حروف است، صفحهی واژهها، جملهها، داستانها و روایتها. این صفحه، روایتگر زندگی است که میتوان در آن به عقب رفت، پاک کرد، تغییر داد، اصلاح کرد و به هر شکلی درآورد. این صفحه، روایتگری جادویی است. جای من تنگ و تنگتر میشد و واژهها بیشتر و بیشتر. دیگر چیزی نمیدیدم به جز یک صفحه کلید بزرگ و جادویی و یک دنیا حرف و واژه که دور و برم میچرخیدند و یورش میآوردند به سمتم. هوا نبود. احساس خفگی عجیبی به من دست داد. از جایم بلند شدم. کتم را برداشتم. با کسانی خداحافظی کردم و بی درنگ زدم بیرون. شب شده بود و سوز سرد دلچسبی میوزید. چند نفس عمیق کشیدم و کمی هوا را همراه با دودی خوش طعم به درون ششهایم دادم.
خیابان روشن بود و پر از رفت و آمد. تابلوی مغازهها با رنگها و نورپردازیهای متنوع و اندازههای مختلف جلب توجه میکرد: آبی با فونت سفید باریک، مشکی با فونت سفید پهن، قرمز با فونت فانتزی زرد و ...! انگار واژهها روی یک تابلو بند نمیشدند، از این تابلو به آن تابلو سر میخوردند و میجهیدند بیرون، از این سمت خیابان به آن سمت پرواز میکردند و روی تابلوی دیگری به زور خودشان را جا میکردند. توی قاب تابلوها با هم میجنگیدند، همدیگر را هل میدادند و جای هم مینشستند. آن که زورش به دیگری میچربید، حتی حروفی از آن را به غنیمت میگرفت و از تابلو بیرون میانداختش و جایش مینشست. تابلوهایی در شهر به وفور دیده میشدند که حاکی از زور زیادشان بود.
به ایستگاه مترو رسیدم. از پلهها پایین رفتم. شلوغ بود و پر رفت و آمد. واژهها میان انسانها وول میخوردند و کسی توجهی به حضور آنها نمیکرد. انگار کمی از آن قدرت تهاجمیشان کم شده بود و آرام شده بودند. اکثرا ایستا و سنگین به نظر میرسیدند. برای اینکه راهم را از میانشان باز کنم، مجبور بودم آنها را کنار بزنم. گاهی آن قدر سنگین بودند که دستان من طاقتشان را نداشت. حسابی زور میآوردند و میخواستند بر دستان من غلبه کنند و بگریزند. اما دیگر آنطور لغزنده و فرار نبودند بلکه سنگین و پر زور به نظر میرسیدند. هر طور بود خودم را به پله برقی و سپس سکو رساندم. به اولین صندلی خالی که رسیدم، نشستم. نگاهم به تابلوهای تبلیغاتی آن سوی ایستگاه افتاد، جائیکه واژهها آراسته و منظم در قاب چیده شده بودند. بعضیهایشان کوچک و سر به زیر پایین تابلوهای تبلیغاتی بی هیچ هیجانی نشسته بودند، درشتترهایشان قلدری میکردند، به قاب پیرامونشان زور میآوردند و سعی میکردند آن را بشکنند و بگریزند. اما قاب، سرسختتر به نظر میرسید. احساس میکردم چیزی به پشت سرم میخورد. انگار کسی با شاخهی باریکی پشت سرم شیطنت کند و با آن مرا قلقلک دهد. چند بار دستم را پشت سرم چرخاندم، فایده نکرد. یک آن برگشتم و دیدم "میم" بود که از روی تابلوی تبلیغاتی پشت سر شیطنت میکرد و با دُمَش مرا قلقلک میداد. سعی کردم دمش را بقاپم، با بازیگوشی خاصی دمش را در هوا میچرخاند و در میرفت. یک لحظه تامل کردم. مسیر حرکتش را با چشم دنبال کردم، ناگهان غافلگیرش کردم و دمش را گرفتم. دمش در دستانم صفت و خشک شد، مثل یک تیکه چوب. ترسیدم. دیگر خبری از آن بازیگوشی و شیطنت نبود. دُمِ "میم" در دستانم خشک و ساکن مانده بود، انگار مرده بود. رهایش کردم. بلند شدم و چند گام به عقب رفتم. شکسته شد و جلوی پایم افتاد. صدای قطار را میشنیدم که به ایستگاه نزدیک میشد. دور و برم را نگاه کردم. دُمِ شکسته را برداشتم. پشت صندلیها پنهان کردم و به سمت قطار رفتم. این بار تنظیماتم کمی دقیقتر از آب درآمد. درِ قطار کمی جلوتر از من باز شد. ازمیان جمعیت خودم را کشاندم به آن وسط و چسبیدم به میله. چشم دوخته بودم به آن روبرو، به آن سوی ایستگاه، جایی که دختر و پسری روی صندلی نشسته بودند زیر تابلوی بزرگ "عکاسینمایش ."
مرداد 87
دردهای سه گانه
خوشمزه بودند! یک جور طعم تکرارنشدنی و عجیب! یک جور احساس خاص مثل فراموشی برای لحظهای کوتاه. فراموش کردن همهی دقدقهها و دردسرهای یک روزکاری یا شاید فراتر از آن فراموش کردن همهی شکستها و تلخیهای یک زندگی پر از فراز و نشیب. چشمهایم را که میبستم فراموش میکردم کجا هستم، که هستم ، چه وقت از روز است یا .... فقط دلم میخواست حسش کنم از عمق وجودم.
اصلا مثل تقابل دو مرد برای تصاحب یک زن نبود. فکر کن تلفنت زنگ بخورد، یک شمارهی ناشناس و یک دوست قدیمی که فقط دلش خواسته حالت را بپرسد یا اصلا کسی اشتباهی تماس گرفته است یا خیلی اتفاقی هوس کرده با آدم جدیدی آشنا شود و آن آدم تو هستی. مثل فیلمهای کارآگاهی که تلفنها نابهنگام زنگ میخورند، آدمهای ناشناس با صداهای گرفته حرفهایی نامفهوم میزنند و تو را در تعلیق و ابهام رها میکنند و سپس تلفن قطع میشود.
نه! اصلا مثل تقابل دو مرد برای تصاحب یک زن نبود. نه جنگی بود و نه دعوایی. شاید اصلا زنی هم در کار نبود. شاید همه چیز توهمات و خیالات مردی است که از آلزایمر رنج میبرد و در زمان گم شده است. تفاوت حال و گذشته و آینده را نمیداند و آدمها را از یکدیگر تشخیص نمیدهد. حتی خودش را که در آینه میبیند نمیشناسد. بنابراین اصلا اتفاق عجیبی نیافتاده است. تلفن زنگ میخورد. او نه خودش را میشناسد نه کسی که با او تماس گرفته است را و نه هیچ کس دیگری را. صدای زنی از آن سوی خط برایش آشناست ... اما فقط لحظهای کوتاه ... نه! او آن زن را نمیشناسد. او هیچ کس را نمیشناسد. تلفن قطع میشود و او نمیداند که نمیشناسد. او هرگز نمیفهمد که هیچ کس را نمیشناسد و آلزایمر دارد. انگار واقعیت دنیا از نگاه او همینطور بود که میدید. یعنی همین واقعیتی که آن را میدید و نمیشناخت اما باورش داشت.
دیگر هیچ صدایی نمیآمد جز صدای دارکوبها که حالا میکوبیدند در مغزش و صدای بوق، بوق ماشینهایی که برای رسیدن عجله داشتند و وقتی رسیدند دیر بود. چون همیشه دیر میرسیدند تصمیم گرفتند دیگر بوق نزنند، آرام و با دقت رانندگی کنند. اما همیشه رانندههای دیگری بودند که بوق میزنند و آنها را هم به بوق زدن وا میداشتند. پس صدای بوق همیشه بود و صدای دارکوبها که میکوبیدند در مغزش. دیگر هیچ صدایی نمیآمد جز صدای زنگ تلفن و صدای مردی که خودش میگفت بزرگ است و صدای زنی که به نظر آشنا میآمد. تلفن قطع میشود دیگر صدایی نمیآید جز انعکاس صدای مردی که انتهای صدایش میلرزید و او سعی میکرد این لرزش را پنهان کند و صدای زنی که ... کاشکی صدایش نمیآمد. ظاهرا دیگر هیچ صدایی نمیآمد جز صدای تپش قلب او در آغوش تو، صدای نفس کشیدنش در گوش تو، صدای بوسههایش،
بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش،
بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش،
بوسههایش، بوسههایش، بوسههایش، ....
(چون آنها همدیگر را زیاد میبوسیدند، خیلی زیاد)، صدای دستهایش که روی تن تو میلغزیدند و صدای حرفهایی که نمیزد ولی تو میشنیدی. هیچ صدای دیگری نمیآمد. او نه تنها آدمها را از یکدیگر تشخیص نمیداد، نه تنها در زمان گم شده بود، نه تنها نمیفهمید کجاست، بلکه دیگر صداها را هم تشخیص نمیداد ولی کر نبود، کور هم نبود فقط کمی از آلزایمر رنج میبرد.
او ساده شده بود و به سادگی این همه اتفاق میخندید. اتفاقهایی که فقط کمی ناگوار بودند مثل برخورد دو عابر در خیابان که با یک ببخشید حل میشود، لبخندی مصنوعی، نگاهی اما معنیدار و عابرها همیشه به راهشان ادامه میدهند و دائما در خیابانهای شلوغ به یکدیگر برخورد میکنند، میگویند ببخشید، لبخند میزنند، از همان مصنوعیها و سپس به راهشان ادامه میدهند. اما داستان آدمهایی که آلزایمر دارند کمی فرق میکند. آنها زمان و مکان را تشخیص نمیدهند، صداها و چهرهها را نمیشناسند و فرق واقعیت و تخیل را نمیدانند پس به راحتی در خیابانها گم میشوند، از برخورد با سایر عابرها میترسند اما وقتی با عابری برخورد کنند فقط نمیگویند ببخشید، لبخند بزنند (از آن مصنوعیها) و سپس به راهشان ادامه دهند.
شاید دیگر دلیلی برای نوشتن ادامهی این مطلب وجود ندارد. چون من کمی آلزایمر دارم، کمی گیجم و هنوز نمیفهمم چه شده! نمیدانم از کجا بنویسم. یعنی حسی برای نوشتن الان در من وجود ندارد به جز حس درد. مثلث سهگانهی درد، دردهای ظاهری بدنم. راس اول این مثلث درد سرم است، راس دوم آن دلم و راس سومش قلبم. البته ناگفته نماند که گاهی درد خفیف دندانم ترکیب این مثلث را بر هم میزند و نظم موجود در ساختار سهگانهی دردهای ظاهری در بدنم را مختل میکند. باید اعتراف کنم به لطف پروفن و برای حفظ هر چه بیشتر نظم دردهای سهگانه، درد دندان خفیف شده است ولی سه درد دیگر همچنان با قدرت باقیاند. دیگر نیمههای شب است و وقت خواب. به گمانم صبح که بیدار شوم دو درد از دردهای سهگانه رهایم کرده باشند، درد سر و درد دل. تنها دردی که باقی میماند درد قلب است. باید بروم دکتر قلب و نوار قلب بگیرم. فرقی نمیکند نوار باشد، سیدی یا دیویدی. یک چیزی باشد که توی قلب مرا نشان دهد. زیاد میتپد، تند هم میتپد آنقدر که گاهی احساس میکنم یک آن خواهد ایستاد. مادرم همیشه میگوید هیچ چیز در ایران استاندارد نیست. مثل قلب من، حتما قلب من هم استاندارد نیست. یا شاید هم رابطهای بین قلبم و آلزایمرم باشد. از وقتی آلزایمر گرفتم، در خیابانها گم شدم، آدمها و صداها، زمان و مکان و واقعیت و تخیل را از هم تشخیص ندادم، از همان روزها بود که قلبم خراب شد.
دیگر هیچ صدایی نمیآید، نه صدای زنگ تلفن، نه مردی مدعی و نه زنی درمانده. درماندگی زنها در طول تاریخ موضوعی مورد علاقهی منتقدین، فمینیستها و هزار جور آدم دیگر بوده است که اکنون از دامنهی بحث من خارج است، نکتهی جالب برای من صدای اوست. صدایی که به نظر آشنا میآمد و سپس میان هزاران صدای دیگر گم شد، تکه پارههای حرفهایش، خندههایش، سکوتش، نفسهایش، بوسههایش، قلبش، دستانش و ....
این دردهای سهگانه دائم قویتر میشوند و اثر پروفنها ضعیفتر. باید بخوابم. فردا یک روز کاری است پر از دقدقه و گرفتاری و فرصتی برای فراموشی نیست. باید بخوابم و در خواب فراموش کنم. این طوری کم کم در خواب زندگی میکنم و در بیداری فراموش. خوابها شیرینترند. دیگر هیچ صدایی نمیآید، هیچ صدایی ...
کاوه
17 آذر 1386
پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵
شاید یک روز سرد زمستانی بود یا چیزی شبیه به آن که من در انزوا، در حالیکه سایهی درختان تنومد کوچه، پشت پنجره این سو و آن سو میرفتند و سوز نسبتا سردی از زیر پرده تن داغ مرا زنده میکرد، دستانم به سمت گیلاس دراز و چشمانم به دود دوخته شده بود. صدای قیژ و قیژ چاپگر میآمد که چند کاغذ را با هم بلعید و یک مشت واژه و حرف درهم و برهم را هر یک روی بخشی از کاغذی چاپ کرد و با شتاب بیرون فرستاد. مانند کتابی که با قیچی به جانش بیفتی و تکه پارهاش کنی و پخش کنی کف زمین و هر بار از آنجا رد میشوی فقط از دور نگاهی به آن واژههای درهم و برهم بیاندازی، بی هیچ تعمقی یا تفکری. مانند نام کتابها که به شکل عمودی از بالا به پایین ردیف شده بودند در کتابخانهی من، انگلیسی و فارسی، بی هیچ تعمقی فقط یک مشت واژه که پخش شده بودند در کتابخانه و انگار میخواستند فرار کنند از آن جلدهای منقش و رنگی.
چند کاغذ سفید برداشتم، میانشان را به خوبی فوت کردم و درون چاپگر گذاشتم. چاپگر اینبار کاغذها را یکی یکی به درون کشید و واژهها را پشت سر هم و مرتب درون خطوط چاپ کرد و بیرون فرستاد. نگاهم را از روی نظم مصنوعی واژههای چاپ شده چرخاندم. هنوز باد میوزید و سایه درختان پشت پنجره به این سو و آن سو میرفتند. انگار دلشان میخواست کنده شوند، مانند واژهها که حس میکردم دلشان نمیخواهد به این نظم مصنوعی تن در دهند؛ انگار میخواهند فرار کنند به این سو و آن سوی کاغذ و سپس بیرون بجهند از چارچوب یکنواخت کاغذها و آزادانه حرکت کنند. مانند من که انگار انتهای بن بستی گرفتار شده باشم، بی هیچ تعمقی یا تفکری که شیرجه بزنم در انتهایشان و از این بن بست لعنتی خلاص شوم. مانند من که انگار پشت این همه ماشین در انتهای کوچهی تاریکی در ولیعصر میان برجهای سر به فلک کشیده گیر افتاده باشم و صدای ممتد بوق و هیاهوی انسانها را به زحمت تاب آورم تا شاید راهی برای فرار پیدا کنم به انتها چارچوب یکنواخت کاغذها و فرار کنم، به بیرون بجهم و آزادانه حرکت کنم.
صدای زنگ خانه میآید، ممتد و تیز.
بله؟
آقا کاوه یه لطفی میکنی.
بله!
این ماشینتو جا به جا کن داداش.
کاوه
بهمن 85
پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵
تمام ديشب را به او فكر كردم و به سوئيچ كه نميدانستم كجا گذاشتمش. فرداي آن روز برف حياط دانشكده را پوشانده بود و دِريدا، در حاليكه من در گوشهاي از حياط دانشكده ايستاده بودم و مات شده بودم به گربهي هميشگيِ دانشكدهمان و سيگار ميكشيدم، از سر و كولم بالا ميرفت.
كيفم را به چوبلباسي دستشويي دانشكده آويزان كردم. از بوي تند و سرد ادرارِ پيچيده در دستشويي اذيت ميشدم و به زحمت سعي ميكردم با دستان سردم دكمههاي شلوارم را باز كنم و به او فكر ميكردم و به سوئيچ كه شايد انتهاي تاريك كيفم افتاده باشد و شايد جيب كتم. باز هم به زحمت دكمهها را بستم، با اكراه در را باز كردم و با دقت دستانم را شستم كه آستينم خيس نشود چون نفرت داشتم از خيس شدنشان. "شايد توي جيب پهلويي باشد." نگاهي به خودم در آينده انداختم هر چند خيلي كوتاه. "شايد از دستم رها شده باشد و متوجه آن نشده باشم."
به سرعت به سمت كلاس رفتم و در راه به او فكر كردم و به سوئيچ،هر چند كوتاه. استاد با ديدن من لبخند و زد و گفت:"How are you today?". لبخند زدم و گفتم:"Fine, thanks." و سر جاي هميشگيم نشستم. يك ربعي گذشت و من به او فكر كردم و به سوئيچ و به جزوههايم كه انگار جايي جا گذاشتمشان. "شايد توي اتاقم روي ميز باشند". حس كردم جاي هميشگيم ننشتهام. زاويه ديدم را دوست نداشتم. "شايد توي بوفه جا مانده باشند." چند باري به موبايلم نگاه انداختم و سپس به ساعتم،پشت سر هم هر چند كوتاه. حس كردم استاد را عصبي كردهام. لبخندي زدم و كمي خودم را در صندلي جا بجا كردم. "لبخندي زد و گفت: دوسِت دارم و از ماشين پياده شد و رفت." كلاس تمام شد. استاد مرا صدا كرد و گفت: "بارت رو تو ميگي؟" گفتم: "بله." گفت: "فردا؟" گفتم:"نه. نميرسم." گفت:"عيب نداره. هفته بعد." گفتم: " خسته نباشيد خانوم دكتر. با اجازتون." گفت: "قربونت. خدافظ".
و به سمت دستشويي دانشكده رفتم. كيفم به چوبلباسي آويزان بود. "فكر كنم جزوههام تو كيفم باشن." "سوئيچ هم حتما اونجاست يا شايد توي جيب كتم."
كوچه تاريك بود و سفيد. به سمت ابتداي كوچه قدم ميزدم. "نكند توي بوفه باشند. اينا هم كه بستن و رفتن." دستانم را در انتهاي جيب شلوارم فشردم. به ابتداي كوچه رسيدم. "همينجاها وايساده بود. يادش به خير". وليعصر پر از تلاطم بود و صداي بوق و كلاغ. نگاهي به دور و برم انداختم. "احتمالا ته كيفم است. كنار بقيه خرت وپرتها. ماشين را كه ته كوچه پارك كردم. اَه .... !!!"با اكراه برگشتم. سرد بود. برف بود و كسي كنار ماشين منتظرم نبود. فرمان يخ زده را لحظهاي لمس و كردم و رها كردم. در را باز كرد و نشست كنارم. "چطوري عزيز دلم. دلم برات تنگ شده بود." "شايد توي اتاقم جا مانده باشند يا شايد توي بوفه." "چه ناز شدي امروز". "شايد روي صندلي عقب جا مانده باشد يا شايد ته كيفم پيش بقيه خرت و پرتها." "نميخواي راه بيفتي عزيزم؟". چراغ ماشين را روشن كردم. در باز شد. مردي سطل آشغال را كنار در گذاشت. مرد رفت و در بسته شد.
كاوه
آذر 85